پارساپارسا، تا این لحظه: 12 سال و 17 روز سن داره

پارسا خوش تيپ 2

خلاصه ای از سال 93

پارسا جون اصلا سر جات بند نمی شدی که ازت عکس بگیریم شیطون من اینجا بابا به زور نگهت داشته... بابا و پارسا و سفره هفت سین که تا لحظه اخر دستم بهش بند بود البته بیشتر باید مواظب شما می بودیم که مبادا شیطونی کنی... اینجا هم طبق معمول شیطونیای اقا پارسا و در اصل شیطونیای  93 که اینجا در حال خوردن پسته و اب و ریخت وپاشی اینجا هم مثلا خواب تشریف داری ولی همچنان از قیافت شیطونی میباره نفسمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی و اما سفر 3 روزه ای که من و بابا و شما و خاله مریم(ممل خودت) رفتیم به دزفول وااااااااااااااااااااااااااااااااااااای که شما چقد شیطونی کردی...که حتی ما نتونستیم ازت عکس بگیریم این...
14 فروردين 1393

و اما 1 سال دیگه...

سلام نفسم شرمنده که دیر اومدم. نفسم عیدت مبارک و خیلی خوشحالیم که دومین ساله که اومدی تو زندگیمون و شادمون کردی   دوستای گلم عید شما هم مبــــــــــــــــــــــــــــــارک   ...
3 فروردين 1393

بازم کارا و حرفای شیرین

اینو اول بگم که پارسا جون واقعا اگه بذاریمت از دیوار صاف بالا میری،وبا اون چیزی که فکر کسی بهش نمیرسه شما باهاش کار داری و همه جا اقا پارسا رو هست و تو این خونه تکونی واقعا اذیت کردی و خستمون کردی اخه چرا مامان شما اینقد شیطونی؟   جدیدا خیلی جمله میگی و خیلی راحت میگی که کی رو دوست داری و کی رو دوست نداری و خیلی خوشکل میگی مثلا کامل میگی مامان دوست دارم و تازه از 10 تا دوست داشتنت اومده به 100تا رسیده. کاری یا چیزی که مختص شما باشه رو میگی خودش خودش جدیدا خیلی خیلی بهانه بابا رو میگیری حتی تو خواب،قربونت برم که بابا رو خیلی دوست میداری. ومدام گوشی دسته و به بابا زنگ میزنی و لیست خرید بهش میدی،مثلا زنگ میزنی و به با...
15 اسفند 1392

و ادامه سفر

پارسا جونم چون اونروز وقت نشد همه عکسای سفر رو بذارم  امروز گذاشتم پارسا جون وقتی از بیرون برگشتیم خیلی خسته و گرسنه شدی برا همین شما که هیچ وقت نون نمی خوردی ببین چطور نون میخوری و منم ذوق و ذوق که پسرم نون میخوره ولی همون بود و دیگه نخوردی... بمیرم مامان که اینقد گرسنه بودی که حاضر شدی...   پسر گلم شما اصلا علاقه ای به خوردن نارنگی نداری فقط دوست داری پوست بگیری و بدی به مامان خونه دایی جون هم مهدیس خانم برات نارنگی اورد ولی شما فقط گرفتیش دست ولی مهدیس شکمو فورا پوست گرفت واسه خوردن خودت ببین   و روز بعد هم رفتیم یزد و شما بچه ها رفتین پارک و خوشحال و خوشحال بازی میکردین  &n...
6 اسفند 1392

موقعی که دوست داریم بخوریمت...

پارسا جونم فدات بشم که بزرگ شدی و عاشق شیطنت و بازی کردنی.همین موقع بازی کردنات و شیرین زبونی هات ادم دوست داره یه لقمت کنه و بخوردت. نمونه هاش: وقتی فوتبال بازی می کنی میگی سوباسا و داد میزنی گـــــــــــــــــــــــــــــــل ؛در واقع یعنی خودتو سوباسا میدونی نقاش مامان بیشتر رنگها رو میشناسی و میگی فقط عاشق رنگ قرمز هستی و بهش میگی ابی. تازه خیلی دایره کشیدن رو دوست داری و مدام به ما میگی دایره که برات بکشیم و توپ هم دوست داری باهوش من دیگه تمام اعضای بدن رو بلدی حتی اون ریز ریزا مثلا قوزک پا،زانو و ناخن و... به عروسکات یا به نی نی ها و نی نی های توی نقاشیت میگی الان میاد،اینجا منطورت مامانشونه،چون خودت وحشتناک ماما...
29 بهمن 1392

به به دوست دارم...

از موقعی که دیگه می می نمیخوری کمی لاغر شدی ولی همه میگن خوب میشه کاش اینجور باشه چون خیلی غصه میخورم ولی از اون موقع تاحالا چیزایی که اصلا نمیخوردی ومیخوری مثلا شیر میخوری بیا و ببین قبلا موز میخوردی ولی الان دیگه بیشتر نون هم گاهی یه گاز میزنی ...
19 بهمن 1392

سفر به بافق(یزد)

پارسا جون ما به دایی جون و زن دایی قول دادیم که این هفته استراحت بابا بریم بافق پیششون و هفته استراحت رسید من و شما و بابا رسول و مامانی راهی شدیم...   جیگرم  تو راه اصلا اذیت نکردی  و پسر خوبی بودی ولی ١ساعت مونده به بافق دیگه خسته شده بودی و اذیت میکردی و نق میزدی تا بالاخره رسیدیم.... پارسا جونم تو ماشین در حال نقاشی کشیدن و اینجا هم در حال بازی با تلفنتی نفسم فکر میکردم پسر خوبی باشی ولی متاسفانه اینجور نبود،نرسیده با مهدیس دختر دایی دعوا کردی و شروع به جیغ زدن کردین،خلاصه اومدی که نسازی..... فرداش با دایی جون اینا رفتیم یه دوری تو کویر بافق بزنیم اینم پارسای ما تو کویر بافق ...
10 بهمن 1392