شیطونیه بد و ترسناک
پارسا جون امروز مامانو خیلی ترسوندی و از دست ناراحت شدم
خلاصه اینکه شما طبق معمول اومدید تو اتاقتو در رو بستی و شروع به بازی کردی منم تو اشپزخونه بودم که یهو صدای کلید شنیدم و تا اومدم که بهت برسم درو از اونطرف قفل کردی،واااااااااااااااااااای نمیدونی که چه حسی شدم اخه بابا هم سرکار بود.فقط بهت میگفتم کلید رو در بیار بده مامان که نمیتونستی دیگه خیلی ترسیدم و با چشم گریون زن عمو رو صدا زدم که اونم به عمو گفت و اومد هرچی باهات صحبت میکرد نمیتونستی کلید رو تاب بدی یا درش بیاری،جالب اینجاس که شما اصلا نترسیدی و من گریه میکردم که خودم بعدش خندم گرفت.خلاصه عمو با انواع و اقسام دستگاهها شروع به شکستن قفل کرد و حتی به شما گفت عقب وایسا و شما گوش میدادی فقط این اخریا از صداهای زیاد ترسیدی و کمی گریه کردی و هی صدامون میزدی و دوست داشتی باهات صحبت کنیم تا بالاخره فکر کنم 1 ساعتی شد تا قفل باز شد و شما پریدی تو بغل عمو و بعد ار عمو تشکر کردی و بهش گفتی مرسی عمو و عمو واقعا با محبت بوست میکرد میگفت قربونت برم.
مرسی عمو،مرسی زن عمو،که واقعا اگه پیشم نبودید از ترس میمردم و خوشحالیم که پیش شماییم
و پارسا جونم قول داد که از این کارای بد نکنه
فدات بشم که اینقد شیطونی